جدول جو
جدول جو

معنی پهلو شدن - جستجوی لغت در جدول جو

پهلو شدن
(وَ طَ)
بیکسو شدن. گوشه گرفتن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پهلونشین
تصویر پهلونشین
هم نشین، همدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهلو زدن
تصویر پهلو زدن
کنایه از برابری کردن، همسری کردن در قدر و مرتبه، برای مثال سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار / سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد (حافظ۲ - ۳۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارپهلو شدن
تصویر چارپهلو شدن
کنایه از چاق شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهلو کردن
تصویر پهلو کردن
کناره کردن، کناره گرفتن، برای مثال با آنکه حلال توست باده / پهلو کن از آن حرام زاده (نظامی۳ - ۵۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهلو دادن
تصویر پهلو دادن
کنایه از به کسی سود رساندن و او را چیزدار کردن، مدد کردن
فرهنگ فارسی عمید
(وَ / وُ)
در حال درازکشیدگی از طرفی بطرفی غلطیدن
لغت نامه دهخدا
(فُ فُدَ)
پاشیده شدن. پراکنده شدن. متفرق شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، نقش بر زمین شدن: فلان روی زمین ولو شد
لغت نامه دهخدا
(وُ ئو)
منبسط شدن. پخت شدن. گسترده شدن. پخج شدن. پهن گشتن. پهن گردیدن. انکشاط. (تاج المصادر). تفطح. (منتهی الارب). امتهاد، پهن و بلند شدن. (تاج المصادر). خثم، پهن شدن سرکلند. (تاج المصادر) ، مجازاً نشستن ازکاهلی: فلان هر جا میرسد پهن میشود. (فرهنگ نظام).
- پهن شدن نام، کنایه از مشهور شدن نام است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَمَ)
پهلو زدن. پهلو ساییدن. ادعای برابری کردن. مقابلی کردن
لغت نامه دهخدا
(وَ عَ)
کناره کردن. (غیاث). پهلو تهی کردن. روی برتافتن. (برهان). دوری کردن. احتراز کردن. (اوبهی). پرهیز کردن. گریختن. (شرفنامه). اجتناب نمودن. (برهان) :
با اینکه حلال تست باده
پهلو کن از آن حرام زاده.
نظامی.
شه آزرم او به که یکسو کند
کز آن پهلوان پیل پهلو کند.
نظامی.
به ار پهلو کند زین نرگس مست
نهد پیشم چو سوسن دست بر دست.
نظامی.
خار پهلو کند ز صحبت گل
گر ز خلق توبو ستاند باغ.
مجد همگر.
پهلو کند از آهم آن را که دلی باشد
تا در که رسد ناگه سوز دل پر دردم.
نزاری.
- پهلو کردن خربزه، کوزه کوزه کردن. تشرید. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
مصاحب و مقرب. (آنندراج). یار. همدم:
آیینه دار روی تو شرم و حیا بسست
پهلونشین سرو تو بند قبا بسست.
صائب
لغت نامه دهخدا
(وُ)
غنی کردن. سود رساندن. مدد کسی نمودن. (غیاث). منفعت رسانیدن. (برهان). امداد و عنایت:
در پناه عارضت خط ملک خوبی را گرفت
دشمن خود را چرا کس اینقدر پهلو دهد.
کلیم.
در خراباتست هرکس صاحب دست و دلیست
خوش سبوی باده پهلویی بمستان داده است.
دانش.
اهل دنیا کی به والاقدر پهلو میدهند
بدقماشان را برنگ آستر رو میدهند.
تأثیر.
، نزدیکی نمودن. (برهان) : اکثبک الصید فارمه، یعنی پهلو داد و توانا کرد ترا شکار پس تیر بینداز بر وی. (منتهی الارب) ، دوری کردن. پهلو کردن. کناره گزیدن. رو گردانیدن. (برهان). گریختن و روی برتافتن. (انجمن آرا). اجتناب و احتراز کردن. (انجمن آرا). رجوع به پهلو کردن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پهلو زدن با چیزی یا کسی، برابری کردن با کسی. با او دعوی برابری کردن. برابری کردن در مال و قدر و مرتبه. (برهان). پهلو سودن. پهلو ساییدن. مقابلی. مقابلی با او کردن. پهلو رسانیدن: قصری که به آسمان پهلو زدی. (از بلندی). جمالی که با فرشتۀ آسمان پهلو زدی (از زیبائی) :
با بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی
ابله آنکس کو بخواری جنگ با خاراکند.
منوچهری.
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته و میگفت که کوکوکوکو.
خیام.
آنکه پهلو همی زند با من
پهلویی را نداند از دامن.
سنائی.
تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش
پشت کن بر آز تا پهلوزنی باپهلوان.
خاقانی.
هر چند لاله صحن چمن را دهد فروغ
پهلو کجازند به بهی با گل طری ؟
مجد همگر.
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری ؟
سپهر با تو چه پهلو زند به غداری ؟
سعدی.
با ژنده پیل پشه چو پهلو همی زند
گر جان بباد بردهد الحق سزای اوست.
ابن یمین.
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
حافظ.
ندارد کوتهی در دلربائی زلف از عارض
که مصرع چون رسا افتد بدیوان میزند پهلو.
صائب.
ستاره ای است در گوش آن هلال ابرو
ز روی حسن بخورشید میزند پهلو.
ریاحی.
با تن خاکی ز بس آتش مزاج افتاده ایم
شعله بگذارد اگر پهلو زند بر گردما.
طالب آملی.
ای که با شیر میزنی پهلو
پهلوی خویش را دریده بدان.
شیبانی.
- با (بر) چرخ پهلو زدن، برابری کردن با آسمان (در بلندی و رفعت) :
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو.
خیام.
- پهلو زدن بر کسی، بر او برتر آمدن. بر وی فائق آمدن
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ شُ دَ)
بسیار خوردن و انباشتن شکم، فربه و تنومند شدن: گربه را شکم از نعمت او چهارپهلو شد. (مرزبان نامه) ، به پشت خوابیدن، کنایه از فربه و تنومند است. (یادداشت مؤلف). رجوع به چارپهلو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چار پهلو شدن
تصویر چار پهلو شدن
غذای بسیار خوردن، به پشت خوابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهلو دادن
تصویر پهلو دادن
سود رساندن، امداد وعنایت، غنی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهلو سودن
تصویر پهلو سودن
پهلو سودن با کسی. پهلو ساییدن
فرهنگ لغت هوشیار
پهلو زدن با چیزی یا کسی. برابری کردن با وی پهلو ساییدن مقابله کردن: با بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی ابله آن کس که بخواری جنگ با خارا کند. (منوچهری) یا با چرخ (آسمان فلک) پهلو زدن، سر به آسمان سودن بسی رفیع و بلند بودن: آن قصر که با چرخ همی زد پهلو بر درگه او شهان نهادندی رو... (خیام) -2 بسیار بلند مقام و ارجمند بودن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پهلو زندمدعی بزرگی و همسری برتری جو پهلو سای: اگر تیر پهلو زنی را بکشت ازو بهتری را قوی کرد پشت. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهن شدن
تصویر پهن شدن
گسترده شدن، پخت شدن، پهن شدن، منبسط شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولو شدن
تصویر ولو شدن
متفرق شدن پخش و پلا شدن، نقش بر زمین شدن: (فلان کس از پله ها که افتاد روی زمین ولو شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هول شدن
تصویر هول شدن
دستپاچه شدن دست و پای خودرا گم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کناره گرفتن دوری کردن احتراز جستن پرهیز کردن: با اینکه حلال تست باده پهلو کن از آن حرامزاده. (نظامی) یا پهلو کردن خربزه. کوزه کوزه کردنتشرید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهلو نشین
تصویر پهلو نشین
مصاحب ومقرب، یار وهمدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهار پهلو شدن
تصویر چهار پهلو شدن
غذای بسیار خوردن، به پشت خوابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
مورد استهزا قرار گرفتن مسخره شدن: هو شدم اما زمیدان در نرفتم مردوار لیک یاران را سر برگ من مضطر نبود. (بهار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهلو زدن
تصویر پهلو زدن
((~. زَ دَ))
برابری کردن با کسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چارپهلو شدن
تصویر چارپهلو شدن
((پَ شُ دَ))
سیر شدن، غذای بسیار خوردن، به پشت خوابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هپرو شدن
تصویر هپرو شدن
((هَ پَ شُ دَ))
به غارت رفتن، ربوده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ولو شدن
تصویر ولو شدن
((وِ شُ دَ))
پخش و پلا شدن، نقش بر زمین شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهلو دادن
تصویر پهلو دادن
((~. دَ))
به کسی سود رساندن، یاری کردن، نزدیکی کردن، کناره گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هول شدن
تصویر هول شدن
((~. شُ دَ))
دستپاچه شدن
فرهنگ فارسی معین
آسان شدن، میسر گشتن، ساده شدن
متضاد: سخت شدن، مشکل شدن، دشوار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرشدن، لبریز شدن، لبالب شدن، سرشار شدن، آکنده شدن، ممتلی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد